کیوان کابلی
در حالیکه چشمش به مناظره کاندیداها دوخته شده، به خود و کارهای گذشتهاش فکر می کند، به همه آن زحماتی که تا به حال کشیده. این فقط نظر خودش نیست، همه دور و بری ها به او گفته اند که با جان و دل برای محیط زیست تلاش کرده است، به دارازی یک عمر. با آه عمیقی که با فشار از اعماق سینهاش بیرون میجهد می گوید، “پردیسان، آه پردیسان.” (پارک پردیسان در شمال غرب تهران، محل ساختمان سازمان حفاظت از محیط زیست است.)
با خود می اندیشد، “این است، نتیجه زحمات من؟ یک عمر در مسافرت، به اقصی نقاط کشور سفر کردم. چه لوحهای تقدیری که از دست مسئولان، نمایندگان شهر و روستاهایی که رفته بود، دریافت نکردم. هیچکس به اندازه من در باره محیط زیست مناطق مختلف ننوشته، شاید هم بعضیها نوشته باشند، اما تعدادشان زیاد نیستند. با یک وبلاگ شروع کردم. از بیابان نوشتم، آن هم چه مطالب ارزشمنمدی. آیا کسی بیشتر از من عاشق طبیعت هست؟ اگر در اروپا بودم، نه تنها زندگی ام تامینِ تامین بود، بلکه مرا حلوا حلوا هم می کردند. این یکی را چکار کنم؟ به کدامیک از این احمقها رای دهم؟ می دانم که رئیسی، رئیس جمهور خواهد شد، اما چطور میتوانم از او حمایت کنم؟”
نه اینکه به پردیسان نرفته بود، رفته بود. شغلی هم داشت. وقتی معصومه ابتکار، رئیس وقت پردیسان در دور اول روحانی او را به سِمت مدیرکل دفتر آموزش و مشارکت مردمی سازمان حفاظت محیط زیست منصوب کرد، در پوستش نمیگنجید. در همان زمان با خود گفت، “این تازه شروع به بار نشستن و میوه دادن زحماتم است.” درست فکر میکرد. چند سال بعد به عضویت کرسی محیط زیست در شورای عالی امنیت ملی رسید. اما او رویای دیگری در سر میپروراند: صندلی ریاست در پردیسان.
“اما این کلانتری لعنتی با زد و بند آمد بالا،” ناگهان خود را دوباره روی مبل جلوی تلوزیون میابد و در حالیکه چشمش بر روی صفحه تلویزیون بر روی چهره کاندیداهای ریاست جمهوری مانده، میفهمد که جمله آخری را با صدای بلند به زبان آورده است. “چند وقت است که من اینجا نشستهام؟” از خود میپرسد. مدتی بود که صدای آدمهای درون تلویزیون را نمیشنید. نه، صدا را نبسته بود بلکه این هجوم افکار مختلف است که حرفهای دیگری را به ذهنش میآورد.
“این ممکن نیست. من تب ندارم. چرا میبینم که این کاندیداها دارند با من حرف میزنند؟ نکند دارم عقلم را از دست میدهم؟” تکانی به خود میدهد و دستی به ریش بُزی که سالهاست بر چانه دارد میکشد. همیشه ترجیح می داد به این نوع ریش بُزی بگوید تا پروفسوری، بس که به طبیعت و حیوانات علاقمند بود.
دوباره رئیسی را میبیند که در نوبتش برای صحبت، رو به او کرده و می گوید، “هی، محمد. بله، با توام. تو وقتی در جلسه قوه قضاییه برای رسیدگی به وضعیت محیط زیست شرکت کردی، دیگه نمیتونی به شخص دیگهای رای بدی. بخصوص به این احمقها که الان دارند منو بیخودی متهم می کنند.”
محمد: “اما من در همان جلسه هم گفتم که موافق زندانی شدن فعالان محیط زیست نیستم.”
رئیسی: “ببین محمد، تو خودت می دونی که این حرفها الکیه. یا نباید می آمدی، یا حالا که اومدی باید تا آخرش بری. باید از من پشتیبانی کنی. وسط نداره.”
محمد: “چرا نداره؟ این حرفیه که رفقایم در اول انقلاب هم به من میزدند. هی بهشون گفتم که اینقدر تند نرید. میشه با این حکومت جبهه متحد ضد امپریالیستی درست کنیم. توی کتشون نمیرفت. بهشون نشون دادم که با درست کردن یک تیم فوتبال، میشه کار اجتماعی کرد، بجای اینکه بری توی خیابون جلوی حزب اللهیها شعار برای آزادی بدی. فقط باید اسم تیم را ستاره سرخ بذاری. اینجوری با جمع کردن بچه ها توی تیم، یواش یواش محله را بدست میگیریم.”
رئیسی: “خوب این چه ربطی به من داره؟ من میگم بجای اینکه انتقاد کنی که چرا کاندیداها برنامه محیط زیست ارائه نمیدند، بیا از من حمایت کن، شاید کاری در پردیسان برات جور کردم.”
“من در پردیسان کار داشتم. حتی خودم در اعتراض به عیسی کلانتری استعفاء دادم. من دنبال چیز دیگهای هستم،” عمیقا معتقد بود که روحانی می بایست به جای کلانتری، او را در بالاترین صندلی پردیسان بنشاند. اما این طور نشد، “آه پردیسان دست نیافتنی.”
رئیسی: “حالا تو این “سنم” ها را بیار توی خط، یک کاری می کنیم. قول ریاست پردیسان را نمی تونم بهت بدم.”
محمد: “کی گفت من دنبال ریاست هستم. خیلی ها در همین سنمها (سازمانهای مردم نهاد) به من انتقاد می کنند که با این حکومتی که رئیس جمهوری احتمالیاش در قتل عام شرکت داشته، نمیشه انتظار بهبود محیط زیست داشت. حتی بعضی هاشون صحبت از نظام فاشیستی میکردند. اما قاطعانه جوابشون را دادم. گفتم، چرا نمیشه داشت؟ چرا هر چی می شه، فوری برچسب فاشیسم را بکار میبرید؟ خیلی از اینها بچه هستند و معنی دقیق واژه ها را نمیدونند. در خیلی کشورهایی که قتل عام هم شده، بعدها یواش یواش اوضاع درست شد. بهشون گفتم که حالا شما اگر در انجمن هاتون کارهای محیطی زیستی نکنید، فکر میکنید چیزی عوض میشه؟ اینهمه مخالف که در داخل و خارج دارند شعارهای رادیکال می دند، تونستند تغییری بوجود بیاورند؟”
رئیسی: “خوب چی گفتند؟ برای شرکت در انتخابات و رای به من، حاضر شدند که فعالیت کنند؟”
محمد: “تو مثل اینکه گوش نمیکنی. من نگفتم که برای تو فعالیت کنند. گفتم که بجای حرفهای براندازانه، از درون با کارهای محیط زیستی و نهادهای مدنی، یواش یواش نظام را وادار کنیم که بهتر بشه؟”
رئیسی: “خوب منهم همین را گفتم. من میتونم کارها را بهتر کنم. حالا حرفشون چیه، چی گفتند؟”
محمد: “به من می گن که ما با نهادهای مدنی چیکار تونستیم بکنیم؟ آیا جلوی ساخت سد سیوند را گرفتیم؟ جلوی خشک شدن تالابها گرفته شد؟ وضعیت جنگل هیرکانی بهتر شد یا بدتر؟ وضعیت آب را به رُخم کشیدند و صدها مشکل حل نشده دیگه. انگار من مسئول کارهای دولت بودم. بهشون گفتم، برید یقه کلانتری را بگیرید.”
رئیسی: “خوب جوابشان را دادی. حالا خودت چه میکنی؟”
محمد: “اینکه در انتخابات شرکت میکنم، شکی درِش نیست. اما اینکه از تو پشتیبانی کنم، مطمئن نیستم.”
محمد با کسی مشورت نکرده بود وقتی تصمیم گرفت که در جلسه قوه قضاییه به ریاست رئیسی که برای محیط زیست ترتیب داده شده بود، شرکت کند. تیتر جلسه هم این بود: “هم اندیشی با فعالان محیط زیست.” همان جلسه ای که در آنجا چند تن خواستار اعدام زندانیان محیط زیستی شدند. میدانست که احتمال گوشزد کردن دوستانش در نهادهای مدنی از اینکه رئیسی عضو کمیته مرگ در قتل عام 67 بود، وجود دارد. خودش بخوبی واقف بود که رئیسی کیست، احتیاجی به گفتن این و آن نداشت که بعدها به او بگویند، به تو گفتیم و گوش نکردی. اما حس می کرد که در انتخابات بعدی شانس رئیسی از همه ببیشتر است.
بر روی مبل، تکانی میخورد و خود را در حال خواب و بیداری مییابد. بر روی صفحه تلوزیویون هنوز بحث کاندیداها با حرارت در جریان است. بیاد آوردن مکالمه اش با رئیسی در خواب، لبخندی را به گوشه لبانش میآورد اما فکر اینکه بالاخره چه باید بکند، سریعا چهرهاش را در هم فرو میبرد. نمیتواند چیزی نگوید و موضعی نگیرد. “باید فعالانه برخورد کرد،” به خود گوشزد میکند، “می دانم که امکان تصاحب بالاترین صندلی پردیسان خیلی ضغیفه هنگامی که لاریجانی را هم رد صلاحیت میکنند، اما چه چیزی برای از دست دادن دارم؟ من که همه این سالها پیه مشارکت در حکومت را بصورت داشتن پست و مقام به خود مالیدم،” و فورا به یاد بگو مگو با یکی از دوستان قدیمیاش افتاد.
برای تهیه یک گزارش و فیلم از قطع درختان بلوط به منطقه زاگرس رفته بود. در آنجا دوست دیرینش را برای اولین بار بشدت خشمگین یافت. در گذشته با هم جر و بحثهای زیادی داشتند اما اینبار اوضاع دگرگونه بود.
دوست: “ما شدیم مثل حکایت خرده گرفتن شاملو به سپهری که گفته بود سر آدمهای بیگناه را لب جوی میبرند و من دو قدم پایین تر میایستم و توصیه میکنم که آب را گل نکنید.”
محمد: “منظورت چیه؟ ما که در ریختن این خونها مقصر نیستیم. چرا با کنایه حرف می زنی؟”
دوست: “چه کنایهای رفیق؟ دارم صریح بهت میگم. فکر میکنی که اگر یک سری فعال مدنی در زمان نازیسم هیتلری، میآمدند و اصرار میکردند که تشکیل نهادهای مدنی بهترین راه مبارزه با رایش سومه، آیا این بهترین موسیقی در گوش گشتاپو نبود؟”
محمد: “باشه، حالا ما را به همکاری با گشتاپو متهم می کنی؟”
دوست: “نه، اما تو به من بگو، امید دادن به بهبود محیط زیست با تشکلهای مدنی، گل آلود کردن آب برای کم رنگ کردن سرخی آبی نیست که بالای رود در حال بریدن سر بیگناهان هستند؟”
و از آنزمان حرفهای آن دوست در گوش محمد زنگ میزد. فکری به خاطرش میآید. از جا بلند میشود و پشت میز کامپیوترش مینشیند. قبل از همر چیز در یک نوشته کوتاه از ناصر همتی در انتخابات حمایت میکند و بلافاصله در یک اطلاعیه ده ویژهگی کسی که در بالاترین مقام سازمان حفاظت از محیط زیست آینده قرار میگیرد را ردیف میکند. همه آن ده خصوصیت اگر مبنا قرار بگیرد، او را باید مستقیما به اتاق رئیس در پردیسان دعوت کنند. نوشته را بر روی اینستا و تلگرام منتشر میکند . با خود میگوید، “خدا را چه دیدی محمد، شاید دری به تخته خورد و بالاخره در پردیسان نفر اول شدی.”
28 مرداد 1400- 19 اوت 2021